Top Ad unit 728 × 90

JEHOVAH IS GOD

خداوند شبان من است

کلام خداوند

پیدایش-باب بیست و چهارم 24-Genesis



گوش کنید به تورات مقدس-پیدایش-باب بیست و چهارم
ازدواج اسحاق و رفقه

۱ خداوند، ابراهیم را در هر چیز برکت داد. 
۲ و ابراهیم به خادم خود که بزرگ خانة وی و بر تمام مایملک او مختار بود، گفت: اکنون دست خود را زیر ران من بگذار. 
۳ و به یهوه، خدای آسمان و خدای زمین، تو را قسم می دهم، که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در میان ایشان ساکنم نگیری، 
۴ بلکه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.
۵ خادم به وی گفت: شاید آن زن راضی نباشد که با من بدین زمین بیاید؟ آیا پسرت را بدان زمینی که از آن بیرون آمدی، بازبرم؟
۶ ابراهیم وی را گفت: زنهار، پسر مرا بدانجا باز مبری. 
۷ یهوه، خـدای آسمـان که مرا از خانة پدرم و از زمین مولَد من بیرون آورد و به من تکلم کرد و قسم خورده، گفت: " که این زمین را به ذریت تو خواهم داد. " او فرشتة خود را پیش روی تو خواهد فرستاد، تا زنی برای پسرم از آنجا بگیری. 
۸ اما اگر آن زن از آمدن با تو رضا ندهد، از این قسم من بری خواهی بود، لیکن زنهار پسر مرا بدانجا باز نبری.
۹ پس خادم دست خود را زیر ران آقای خود ابراهیم نهاد، و در این امر برای او قسم خورد. 
۱۰ و خادم ده شتر، از شتران آقای خود گرفته، برفت. و همة اموال مولایش به دست او بود. پس روانه شده، به شهر ناحور در اَرام نهرین آمد. 
۱۱ و به وقت عصر، هنگامی که زنان برای کشیدن آب بیرون می آمدند، شتران خود را در خارج شهر، بر لب چاه آب خوابانید. 
۱۲ و گفت: ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، امروز مرا کامیاب بفرما، و با آقایم ابراهیم احسان بنما. 
۱۳ اینک من بر این چشمة آب ایستاده ام، و دختران اهل این شهر، به جهت کشیدن آب بیرون می آیند. 
۱۴ پس چنین بشود که آن دختری که به وی گویم: " سبوی خود را فرودآر تا بنوشم "، و او گوید: " بنوش و شترانت را نیز سیراب کنم "، همان باشد که نصیب بندة خود اسحاق کرده باشی، تا بدین، بدانم که با آقایم احسان فرموده ای.
۱۵ و او هنوز از سخن گفتن فارغ نشده بود که ناگاه، رِفقَه، دختر بتوئیل، پسر مِلکه، زن ناحور، برادر ابراهیم، بیرون آمد و سبویی بر کتف داشت. 
۱۶ و آن دختر بسیار نیکومنظر و باکره بود، و مردی او را نشناخته بود. پس به چشمه فرورفت، و سبوی خود را پر کرده، بالا آمد. 
۱۷ آنگاه خادم به استقبال او بشتافت و گفت: جرعه ای آب از سبوی خود به من بنوشان.
۱۸ گفت: « ای آقای من بنوش »، و سبوی خود را بزودی بر دست خود فرودآورده، او را نوشانید. 
۱۹ و چون از نوشانیدنش فارغ شد، گفت: « برای شترانت نیز بکشم تا از نوشیدن بازایستند. » 
۲۰ پس سبوی خود را بزودی در آبخور خالی کرد و باز به سوی چاه، برای کشیدن بدوید، و از بهر همة شترانش کشید. 
۲۱ و آن مرد بر وی چشم دوخته بود و سکوت داشت، تا بداند که خداوند، سفر او را خیریت اثر نموده است یا نه. 
۲۲ و واقع شد چون شتران از نوشیدن باز ایستادند که آن مرد حلقة طلای نیم مثقال وزن، و دو ابرنجین برای دستهایش، که ده مثقال طلا وزن آنها بود، بیرون آورد 
۲۳ و گفت: به من بگو که دختر کیستی؟ آیا در خانة پدرت جایی برای ما باشد تا شب را بسر بریم؟
۲۴ وی را گفت: من دختر بتوئیل، پسر ملکه که او را از ناحور زایید، می باشم.
۲۵ و بدو گفت: « نزد ما کاه و علف فراوان است، و جای نیز برای منزل. » 
۲۶ آنگاه آن مرد خم شد، خداوند را پرستش نمود 
۲۷ و گفت: « متبارک باد " یهُوَه "، خدای آقایم ابراهیم، که لطف و وفای خود را از آقایم دریغ نداشت، و چون من در راه بودم، خداوند مرا به خانة برادران آقایم راهنمایی فرمود. » 
۲۸ پس آن دختر دوان دوان رفته، اهل خانة مادر خویش را از این وقایع خبر داد. 
۲۹ و رفقه را برادری لابان نام بود. پس لابان به نزد آن مرد، به سر چشمه، دوان دوان بیرون آمد. 
۳۰ و واقع شد که چون آن حلقه و ابرنجینها را بر دستهای خواهر خود دید، و سخنهای خواهر خود، رفقه را شنید که می گفت آن مرد چنین به من گفته است، به نزد وی آمد. و اینک نزد شتران به سر چشمه ایستاده بود. 
۳۱ و گفت: « ای مبارک خداوند، بیا، چرا بیرون ایستاده ای؟ من خانه را و منزلی برای شتران مهیا ساخته ام. » 
۳۲ پس آن مرد به خانه درآمد، و لابان شتران را باز کرد، و کاه و علف به شتران داد، و آب به جهت شستن پایهایش وپایهای رفقایش آورد. 
۳۳ و غذا پیش او نهادند. وی گفت: تا مقصود خود را بازنگویم، چیزی نخورم.  گفت: « بگو. » 
۳۴ گفت: من خادم ابراهیم هستم. 
۳۵ و خداوند، آقای مرا بسیار برکت داده و او بزرگ شده است، و گله ها و رمه ها و نقره و طلا و غلامان و کنیزان و شتران و الاغان بدو داده است. 
۳۶ و زوجة آقایم ساره، بعد از پیر شدن، پسری برای آقایم زایید، و آنچه دارد، بدو داده است. 
۳۷ و آقایم مرا قسم داد و گفت که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در زمین ایشان ساکنم، نگیری. 
۳۸ بلکه به خانة پدرم و به قبیلة من بروی، و زنی برای پسرم بگیری.
۳۹ و به آقای خود گفتم:  شاید آن زن همراه من نیاید؟
۴۰ او به من گفت: " یهوه " که به حضور او سالک بوده ام، فرشتة خود را با تو خواهد فرستاد، و سفر تو را خیریت اثر خواهد گردانید، تا زنی برای پسرم از قبیله ام و از خانة پدرم بگیری. 
۴۱ آنگاه از قسم من بری خواهی گشت، چون به نزد قبیله ام رفتی، هر گاه زنی به تو ندادند، از سوگند من بری خواهی بود.
۴۲ پس امروز به سر چشمه رسیدم و گفتم: ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، اگر حال، سفر مرا که به آن آمده ام، کامیاب خواهی کرد، 
۴۳ اینک من به سر این چشمة آب ایستاده ام. پس چنین بشود که آن دختری که برای کشیدن آب بیرون آید، و به وی گویم: مرا از سبوی خود جرعه ای آب بنوشان، 
۴۴ و به من گوید: بیاشام، و برای شترانت نیز آب می کشم ، او همان زن باشد که خداوند، نصیب آقازادة من کرده است. 
۴۵ و من هنوز از گفتن این، در دل خود فارغ نشده بودم که ناگاه رفقه با سبویی بر کتف خود بیرون آمد و به چشمه پایین رفت تا آب بکشد. و به وی گفتم: " جرعه ای آب به من بنوشان. " 
۴۶ پس سبوی خود را بزودی از کتف خود فروآورده، گفت: " بیاشام، و شترانت را نیز آب می دهم. " پس نوشیدم و شتران را نیز آب داد. 
۴۷ و از او پرسیده، گفتم: " تو دختر کیستی؟ " گفت: " دختر بَتُوئیل بن ناحور که مِلکه، او را برای او زایید. پس حلقه را در بینی او، و ابرنجین ها را بر دستهایش گذاشتم. 
۴۸ آنگاه سجده کرده، خداوند را پرستش نمودم. و یهوه، خدای آقای خود ابراهیم را، متبارک خواندم، که مرا به راه راست هدایت فرمود، تا دختر برادر آقای خود را برای پسرش بگیرم. 
۴۹ اکنون اگر بخواهید با آقایم احسان و صداقت کنید، پس مرا خبر دهید. و اگر نه مرا خبر دهید، تا بطرف راست یا چپ ره سپر شوم.
۵۰ لابان و بتوئیل در جواب گفتند: این امر از خداوند صادر شده است، با تو نیک یا بد نمی توانیم گفت. 
۵۱ اینک رفقه حاضر است، او را برداشته، روانه شو تا زن پسرِ آقایت باشد، چنانکه خداوند گفته است.
۵۲ و واقع شد که چون خادم ابراهیم سخن ایشان را شنید، خداوند را به زمین سجده کرد. 
۵۳ و خادم، آلات نقره و آلات طلا و رختها را بیرون آورده، پیشکش رفقه کرد، و برادر و مادر او را چیزهای نفیسه داد. 
۵۴ و او و رفقایش خوردند و آشامیدند و شب را بسر بردند. و بامدادان برخاسته، گفت: « مرا به سوی آقایم روانه نمایید. » 
۵۵ برادر و مادر او گفتند: « دختر با ما ده روزی بماند و بعد از آن روانه شود. » 
۵۶ بدیشان گفت: « مرا معطّل مسازید، خداوند سفر مرا کامیاب گردانیده است، پس مرا روانه نمایید تا بنزد آقای خود بروم. » 
۵۷ گفتند: « دختر را بخوانیم و از زبانش بپرسیم. » 
۵۸ پس رفقه را خواندند و به وی گفتند: « با این مرد خواهی رفت؟ » گفت: « می روم. » 
۵۹ آنگاه خواهر خود رفقه، و دایه اش را با خادم ابراهیم و رفقایش روانه کردند. 
۶۰ و رفقه را برکت داده، به وی گفتند: « تو خواهر ما هستی، مادرِ هزار کرورها باش، و ذریت تو، دروازة دشمنان خود را متصرف شوند. » 
۶۱ پس رفقه با کنیزانش برخاسته، بر شتران سوار شدند، و از عقب آن مرد روانه گردیدند. و خادم، رفقه را برداشته، برفت. 
۶۲ و اسحاق از راه بِئَرلَحَی رُئی می آمد، زیرا که او در ارض جنوب ساکن بود. 
۶۳ و هنگام شام، اسحاق برای تفکر به صحرا بیرون رفت، و چون نظر بالا کرد، دید که شتران می آیند. 
۶۴ و رفقه چشمان خود را بلند کرده، اسحاق را دید، و از شتر خود فرود آمد، 
۶۵ زیرا که از خادم پرسید: « این مرد کیست که در صحرا به استقبال ما می آید؟ » و خادم گفت: « آقای من است. » پس بُرقِع خود را گرفته، خود را پوشانید. 
۶۶ و خادم، همة کارهایی را که کرده بود، به اسحاق باز گفت. 
۶۷ و اسحاق، رفقه را به خیمة مادر خود، ساره آورد، و او را به زنی خود گرفته، دل در او بست. و اسحاق بعد از وفات مادر خود، تسلی پذیرفت.


                                                                                   
پیدایش-باب بیست و چهارم 24-Genesis Reviewed by جواد on شنبه, تیر ۲۷, ۱۳۹۴ Rating: 5
All Rights Reserved by Jehovah Lord | Copyright © 2009 - 2025
Designed by , Javad Sorahi

فرم تماس

نام

ایمیل *

پیام *

با پشتیبانی Blogger.