Top Ad unit 728 × 90

JEHOVAH IS GOD

خداوند شبان من است

کلام خداوند

دوم سموئیل-باب سیزدهم 2Samuel-13


گوش کنید به کتب پیامبران-دوم سموئیل-باب سیزدهم
امنون و تامار  

۱ و بعد از این، واقع شد که اَبْشالوم بن داود را خواهری نیکو صورت مسمّی به تامار بود؛ و اَمْنُون، پسر داود، او را دوست می‌داشت. 
۲ و اَمْنُون به سبب خواهر خود تامار چنان گرفتار شد که بیمار گشت، زیرا که او باکره بود و به نظر اَمْنُون دشوار آمد که با وی کاری کند. 
۳ و اَمْنُون رفیقی داشت که مسمّی به یوناداب بن شَمْعی، برادر داود، بود؛ و یوناداب مردی بسیار زیرک بود. 
۴ و او وی را گفت: «ای پسر پادشاه چرا روز به روز چنین لاغر می‌شوی و مرا خبر نمی‌دهی؟» اَمْنُون وی را گفت که «من تامار، خواهر برادر خود، اَبْشالوم را دوست می‌دارم.» 
۵ و یوناداب وی را گفت: «بر بستر خود خوابیده، تمارض نما و چون پدرت برای عیادت تو بیاید، وی را بگو: تمنّا این که خواهر من تامار بیاید و مرا خوراک بخوراند و خوراک را در نظر من حاضر سازد تا ببینم و از دست وی بخورم.» 
۶ پس اَمْنُون خوابید و تمارض نمود و چون پادشاه به عیادتش آمد، اَمْنُون به پادشاه گفت: «تمنّا اینکه خواهرم تامار بیاید و دو قرص طعام پیش من بپزد تا از دست او بخورم.» 
۷ و داود نزد تامار به خانه‌اش فرستاده، گفت: «الآن به خانة برادرت اَمْنُون برو و برایش طعام بساز.» 
۸ و تامار به خانة برادر خود، اَمْنُون، رفت. و او خوابیده بود. و آرد گرفته، خمیر کرد، و پیش او قرصها ساخته، آنها را پخت. 
۹ و تابه را گرفته، آنها را پیش او ریخت. اما از خوردنْ ابا نمود و گفت: «همه کس را از نزد من بیرون کنید.» و همگان از نزد او بیرون رفتند. 
۱۰ و اَمْنُون به تامار گفت: «خوراک را به اطاق بیاور تا از دست تو بخورم.» و تامار قرصها را که ساخته بود، گرفته، نزد برادر خود، اَمْنُون، به اطاق آورد. 
۱۱ و چون پیش او گذاشت تا بخورد، او وی را گرفته، به او گفت: «ای خواهرم بیا با من بخواب.»
۱۲ او وی را گفت: نی ای برادرم، مرا ذلیل نساز زیرا که چنین کار در اسرائیل کرده نشود؛ این قباحت را به عمل میاور. 
۱۳ اما من کجا ننگ خود را ببرم؟ و اما تو مثل یکی از سفها در اسرائیل خواهی شد. پس حال تمنّا اینکه به پادشاه بگویی، زیرا که مرا از تو دریغ نخواهد نمود.
۱۴ لیکن او نخواست سخن وی را بشنود، و بر او زور آور شده، او را مجبور ساخت و با او خوابید. 
۱۵ آنگاه اَمْنُون با شدت بر وی بغض نمود، و بغضی که با او ورزید از محبتی که با وی می‌داشت، زیاده بود؛ پس اَمْنُون وی را گفت: «برخیز و برو.» 
۱۶ او وی را گفت: «چنین مکن. زیرا این ظلم عظیم که در بیرون کردن من می‌کنی، بدتر است از آن دیگری که با من کردی.» لیکن او نخواست که وی را بشنود. 
۱۷ پس خادمی را که او را خدمت می‌کرد خوانده، گفت: «این دختر را از نزد من بیرون کن و در را از عقبش ببند.» 
۱۸ و او جامة رنگارنگ در بر داشت زیرا که دختران باکرة پادشاه به این گونه لباس، ملبس می‌شدند. و خادمش او را بیرون کرده، در را از عقبش بست. 
۱۹ و تامار خاکستر بر سر خود ریخته، و جامة رنگارنگ که در بَرَش بود، دریده، و دست خود را بر سر گذارده، روانه شد. و چون می‌رفت، فریاد می‌نمود. 
۲۰ و برادرش، اَبْشالوم، وی را گفت: «که آیا برادرت، اَمْنُون، با تو بوده است؟ پس ای خواهرم اکنون خاموش باش. او برادر توست و از این کار متفکر مباش.» پس تامار در خانة برادر خود، اَبْشالوم، در پریشان حالی ماند. 
۲۱ و چون داود پادشاه تمامی این وقایع را شنید، بسیار غضبناک شد. 
۲۲ و اَبْشالوم به اَمْنُون سخنی نیک یا بد نگفت، زیرا که اَبْشالوم اَمْنُون را بغض می‌داشت، به علت اینکه خواهرش تامار را ذلیل ساخته بود.

مرگ امنون  

۲۳ و بعد از دو سال تمام، واقع شد که اَبْشالوم در بَعْل حاصور که نزد افرایم است، پشم برندگان داشت. و اَبْشالوم تمامی پسران پادشاه را دعوت نمود. 
۲۴ و اَبْشالوم نزد پادشاه آمده، گفت: «اینک حال، بندة تو، پشم برندگان دارد. تمنّا اینکه پادشاه با خادمان خود همراه بنده‌ات بیایند.» 
۲۵ پادشاه به ابشالوم گفت: «نی ای پسرم، همة ما نخواهیم آمد مبادا برای تو بار سنگین باشیم.» و هر چند او را الحاح نمود لیکن نخواست که بیاید و او را برکت داد. 
۲۶ و اَبْشالوم گفت: «پس تمنّا اینکه برادرم، اَمْنُون، با ما بیاید.» پادشاه او را گفت: «چرا با تو بیاید؟» 
۲۷ اما چون اَبْشالوم او را الحاح نمود، اَمْنُون و تمامی پسران پادشاه را با او روانه کرد. 
۲۸ و اَبْشالوم خادمان خود را امر فرموده، گفت: «ملاحظه کنید که چون دل اَمْنون از شراب خوش شود، و به شما بگویم که اَمْنُون را بزنید، آنگاه او را بکشید، و مترسید. آیا من شما را امر نفرمودم؟ پس دلیر و شجاع باشید.» 
۲۹ و خادمان اَبْشالوم با اَمْنُون به طوری که اَبْشالوم امر فرموده بود، به عمل آوردند، و جمیع پسران پادشاه برخاسته، هر کس به قاطر خود سوار شده، گریختند. 
۳۰ و چون ایشان در راه می‌بودند، خبر به داود رسانیده، گفتند که «اَبْشالوم همة پسران پادشاه را کشته و یکی از ایشان باقی نمانده است.» 
۳۱ پس پادشاه برخاسته، جامة خود را درید و به روی زمین دراز شد و جمیع بندگانش با جامة دریده در اطرافش ایستاده بودند. 
۳۲ اما یوناداب بن شَمْعی برادر داود متوجه شده، گفت: آقایم گمان نبرد که جمیع جوانان، یعنی پسران پادشاه کشته شده‌اند، زیرا که اَمْنُون تنها مرده است چونکه این، نزد اَبْشالوم مقرر شده بود از روزی که خواهرش تامار را ذلیل ساخته بود. 
۳۳ و الآن آقایم، پادشاه از این امر متفکر نشود، و خیال نکند که تمامی پسران پادشاه مرده‌اند زیرا که اَمْنُون تنها مرده است.
۳۴ و اَبْشالوم گریخت، و جوانی که دیده‌بانی می‌کرد، چشمان خود را بلند کرده، نگاه کرد و اینک خلق بسیاری از پهلوی کوه که در عقبش بود، می‌آمدند. 
۳۵ و یوناداب به پادشاه گفت: «اینک پسران پادشاه می‌آیند. پس به طوری که بنده‌ات گفت، چنان شد.» 
۳۶ و چون از سخن گفتن فارغ شد، اینک پسران پادشاه رسیدند و آواز خود را بلند کرده، گریستند، و پادشاه نیز و جمیع خادمانش به آواز بسیار بلند گریه کردند. 
۳۷ و اَبْشالوم فرار کرده، نزد تَلْمای ابن عَمیهود، پادشاه جشور رفت، و داود برای پسر خود هر روز نوحه گری می‌نمود. 
۳۸ و اَبْشالوم فرار کرده، به جَشُور رفت و سه سال در آنجا ماند. 
۳۹ و داود آرزو می‌داشت که نزد اَبْشالوم بیرون رود، زیرا دربارة اَمْنُون تسلی یافته بود، چونکه مرده بود.

                                                                                   
دوم سموئیل-باب سیزدهم 2Samuel-13 Reviewed by جواد on دوشنبه, آذر ۱۶, ۱۳۹۴ Rating: 5
All Rights Reserved by Jehovah Lord | Copyright © 2009 - 2025
Designed by , Javad Sorahi

فرم تماس

نام

ایمیل *

پیام *

با پشتیبانی Blogger.