Top Ad unit 728 × 90

JEHOVAH IS GOD

خداوند شبان من است

کلام خداوند

دوم پادشاهان-باب چهارم 2Kings-04



گوش کنید به کتب پیامبران-دوم پادشاهان-باب چهارم

روغن بیوه زن  

۱ و زنی از زنان پسران انبیا نزد اَلِیشَع تضرّع نموده، گفت: «بنده‌ات، شوهرم مرد و تو می‌دانی که بنده‌ات از خداوند می‌ترسید، و طلبکار او آمده است تا دو پسر مرا برای بندگی خود ببرد.» 
۲ اَلِیشَع وی را گفت: «بگو برای تو چه کنم؟ و در خانه چه داری؟» او گفت: «کنیزت را در خانه چیزی سوای ظرفی از روغن نیست.» 
۳ او گفت: برو و ظرفها از بیرون از تمامی همسایگان خود طلب کن، ظرفهای خالی و بسیار بخواه. 
۴ و داخل شده، در را بر خودت و پسرانت ببند و در تمامی آن ظرفها بریز و هر چه پر شود به کنار بگذار.
۵ پس از نزد وی رفته، در را بر خود و پسرانش بست و ایشان ظرفها نزد وی آورده، او می‌ریخت. 
۶ و چون ظرفها را پر کرده بود به یکی از پسران خود گفت: «ظرفی دیگر نزد من بیاور.» او وی را گفت: «ظرفی دیگر نیست.» و روغن باز ایستاد. 
۷ پس رفته، آن مرد خدا را خبر داد. و او وی را گفت: «برو و روغن را بفروش و قرض خود را ادا کرده، تو و پسرانت از باقی مانده گذران کنید.»

زنده شدن یک پسر  

۸ و روزی واقع شد که اَلِیشَع به شونیم رفت و در آنجا زنی بزرگ بود که بر او ابرام نمود که طعام بخورد؛ و هرگاه عبور می‌نمود، به آنجا به جهت نان خوردن میل می‌کرد. 
۹ پس آن زن به شوهر خود گفت: اینک فهمیده‌ام که این مردِ مقدسِ خداست که همیشه از نزد ما می‌گذرد. 
۱۰ پس برای وی بالاخانه‌ای کوچک بر دیوار بسازیم و بستر و خوان و کرسی و شمعدانی در آن برای وی بگذرانیم که چون نزد ما آید، در آنجا فرود آید.
۱۱ پس روزی آنجا آمد و به آن بالاخانه فرود آمده، در آنجا خوابید. 
۱۲ و به خادم خود، جِیحَزی گفت: «این زنِ شونمی را بخوان.» و چون او را خواند، او به حضور وی ایستاد. 
۱۳ و او به خادم گفت: «به او بگو که اینک تمامی این زحمت را برای ما کشیده‌ای؛ پس برای تو چه شود؟ آیا با پادشاه یا سردار لشکر کاری داری؟» او گفت: «نی، من در میان قوم خود ساکن هستم.» 
۱۴ و او گفت: «پس برای این زن چه باید کرد؟» جِیحَزی عرض کرد: «یقین که پسری ندارد و شوهرش سالخورده است.» 
۱۵ آنگاه اَلِیشَع گفت: «او را بخوان.» پس وی را خوانده، او نزد در ایستاد. 
۱۶ و گفت: «در این وقت موافق زمان حیات، پسری در آغوش خواهی گرفت.» و او گفت: «نی ای آقایم؛ ای مرد خدا به کنیز خود دروغ مگو.» 
۱۷ پس آن زن حامله شده، در آن وقت موافق زمان حیات به موجب کلامی که اَلِیشَع به او گفته بود، پسری زایید. 
۱۸ و چون آن پسر بزرگ شد روزی اتفاق افتاد که نزد پدر خود نزد دروگران رفت. 
۱۹ و به پدرش گفت: «آه سر من! آه سر من!» و او به خادم خود گفت: «وی را نزد مادرش ببر.» 
۲۰ پس او را برداشته، نزد مادرش برد و او به زانوهایش تا ظهر نشست و مرد. 
۲۱ پس مادرش بالا رفته، او را بر بستر مرد خدا خوابانید و در را بر او بسته، بیرون رفت.
۲۲ و شوهر خود را آواز داده، گفت: «تمنّا اینکه یکی از جوانان و الاغی از الاغها بفرستی تا نزد مرد خدا بشتابم و برگردم.» 
۲۳ او گفت: «امروز چرا نزد او بروی، نه غُرّة ماه و نه سَبَّت است.» گفت: «سلامتی است.» 
۲۴ پس الاغ را آراسته، به خادم خود گفت: «بران و برو و تا تو را نگویم در راندن کوتاهی منما.» 
۲۵ پس رفته، نزد مرد خدا به کوه کرْمَل رسید. و چون مرد خدا او را از دور دید، به خادم خود جِیحَزی گفت: که اینک زن شونمی می‌آید. 
۲۶ پس حال به استقبال وی بشتاب و وی را بگو: آیا تو را سلامتی است و آیا شوهرت سالم و پسرت سالم است؟ او گفت: «سلامتی است.» 
۲۷ و چون نزد مرد خدا به کوه رسید، به پایهایش چسبید. و جِیحَزی نزدیک آمد تا او را دور کند اما مرد خدا گفت: «او را واگذار زیرا که جانش در وی تلخ است و خداوند این را از من مخفی داشته، مرا خبر نداده است.» 
۲۸ و زن گفت: «آیا پسری از آقایم درخواست نمودم، مگر نگفتم مرا فریب مده؟» 
۲۹ پس او به جِیحَزی گفت: «کمر خود را ببند و عصای مرا به دستت گرفته، برو و اگر کسی را ملاقات کنی، او را تحیت مگو و اگر کسی تو را تحیت گوید، جوابش مده و عصای مرا بر روی طفل بگذار.» 
۳۰ اما مادرِ طفل گفت: «به حیات یهُوَه و به حیات خودت قسم که تو را ترک نکنم.» پس او برخاسته، در عقب زن روانه شد. 
۳۱ و جِیحَزی از ایشان پیش رفته، عصا را بر روی طفل نهاد؛ اما نه آواز داد و نه اعتنا نمود. پس به استقبال وی برگشته، او را خبر داد و گفت که «طفل بیدار نشد.» 
۳۲ پس اَلِیشَع به خانه داخل شده، دید که طفل مرده و بر بستر او خوابیده است.
۳۳ و چون داخل شد، در را بر هر دو بست و نزد خداوند دعا نمود. 
۳۴ و برآمده بر طفل دراز شد و دهان خود را بر دهان وی و چشم خود را بر چشم او و دست خود را بر دست او گذاشته، بر وی خم گشت و گوشت پسر گرم شد. 
۳۵ و برگشته، در خانه یک مرتبه این طرف و آن طرف بخرامید و برآمده، بر وی خم شد که طفل هفت مرتبه عطسه کرد؛ پس طفل چشمان خود را باز کرد. 
۳۶ و جِیحَزی را آواز داده، گفت: «این زن شونمی را بخوان.» پس او را خواند و چون نزد او داخل شد، او وی را گفت: «پسر خود را بردار.» 
۳۷ پس آن زن داخل شده، نزد پایهایش افتاد و رو به زمین خم شد و پسر خود را برداشته، بیرون رفت.

مرگ در دیگ  

۳۸ و اَلِیشَع به جلجال برگشت. و قحطی در زمین بود و پسران انبیا به حضور وی نشسته بودند. و او به خادم خود گفت: «دیگ بزرگ را بگذار و آش به جهت پسران انبیا بپز.» 
۳۹ و کسی به صحرا رفت تا سبزیها بچیند و بوتة بری یافت و خیارهای بری از آن چیده، دامن خود را پر ساخت و آمده، آنها را در دیگ آش خُرد کرد زیرا که آنها را نشناختند. 
۴۰ پس برای آن مردمان ریختند تا بخورند و چون قدری آش خوردند، صدا زده، گفتند: «ای مرد خدا، مرگ در دیگ است.» و نتوانستند بخورند. 
۴۱ او گفت: «آرد بیاورید.» پس آن را در دیگ انداخت و گفت: «برای مردم بریز تا بخورند.» پس هیچ چیز مضّر در دیگ نبود. 
۴۲ و کسی از بَعْل شَلِیشَه آمده، برای مرد خدا خوراک نوبر، یعنی بیست قرص نان جو و خوشه‌ها در کیسة خود آورد. پس او گفت: «به مردم بده تا بخورند.» 
۴۳ خادمش گفت: «اینقدر را چگونه پیش صد نفر بگذارم؟» او گفت: «به مردمان بده تا بخورند، زیرا خداوند چنین می‌گوید که خواهند خورد و از ایشان باقی خواهد ماند.» 
۴۴ پس پیش ایشان گذاشت و به موجب کلام خداوند خوردند و از ایشان باقی ماند.

                                                                                   
دوم پادشاهان-باب چهارم 2Kings-04 Reviewed by جواد on پنجشنبه, آذر ۱۹, ۱۳۹۴ Rating: 5
All Rights Reserved by Jehovah Lord | Copyright © 2009 - 2025
Designed by , Javad Sorahi

فرم تماس

نام

ایمیل *

پیام *

با پشتیبانی Blogger.