Top Ad unit 728 × 90

JEHOVAH IS GOD

خداوند شبان من است

کلام خداوند

اول پادشاهان-باب دوم 1Kings-02



گوش کنید به کتب پیامبران-اول پادشاهان-باب دوم

وصیت داود به سلیمان  

۱ و چون ایام وفات داود نزدیک شد، پسر خود سلیمان را وصیت فرموده، گفت: 
۲ من به راه تمامی اهل زمین می‌روم. پس تو قوی و دلیر باش.
۳ «وصایای یهُوَه، خدای خود را نگاه داشته، به طریق‌های وی سلوک نما، و فرایض و اوامر و احکام و شهادات وی را به نوعی که در تورات موسی مکتوب است، محافظت نما تا در هر کاری که کنی و به هر جایی که توجه نمایی، برخوردار باشی.» 
۴ و تا آنکه خداوند، کلامی را که دربارة من فرموده و گفته است، برقرار دارد که اگر پسران تو راه خویش را حفظ نموده، به تمامی دل و به تمامی جان خود در حضور من به راستی سلوک نمایند، یقین که از تو کسی که بر کرسی اسرائیل بنشیند، مفقود نخواهد شد. 
۵ و دیگر تو آنچه را که یوآب بن صَرُویه به من کرد می‌دانی، یعنی آنچه را با دو سردار لشکر اسرائیل اَبْنِیر بن نیر و عماسا ابن یتَر کرد و ایشان را کشت و خون جنگ را در حین صلح ریخته، خون جنگ را بر کمربندی که به کمر خود داشت و بر نعلینی که به پایهایش بود، پاشید. 
۶ پس موافق حکمت خود عمل نما و مباد که موی سفید او به سلامتی به قبر فرو رود.
۷ و اما با پسران بَرْزِلاّی جِلْعادی احسان نما و ایشان از جملة خورندگان بر سفرة تو باشند، زیرا که ایشان هنگامی که از برادر تو اَبْشالوم فرار می‌کردم، نزد من چنین آمدند. 
۸ و اینک شِمْعِی ابن جیرای بنیامینی از بَحُوریم نزد توست و او مرا در روزی که به مَحَنایم رسیدم به لعنت سخت لعن کرد، لیکن چون به استقبال من به اردن آمد برای او به خداوند قسم خورده، گفتم که تو را با شمشیر نخواهم کشت. 
۹ پس الآن او را بی گناه مشمار زیرا که مرد حکیم هستی و آنچه را که با او باید کرد، می‌دانی. پس مویهای سفید او را به قبر با خون فرود آور.
۱۰ پس داود با پدران خود خوابید و در شهر داود دفن شد. 
۱۱ و ایامی که داود بر اسرائیل سلطنت می‌نمود، چهل سال بود. هفت سال در حِبرون سلطنت کرد و در اورشلیم سی و سه سال سلطنت نمود. 
۱۲ و سلیمان بر کرسی پدر خود داود نشست و سلطنت او بسیار استوار گردید.

سلطنت سلیمان  

۱۳ و اَدُنیا پسر حَجِّیت نزد بَتْشَبَع، مادر سلیمان آمد و او گفت: «آیا به سلامتی آمدی؟» او جواب داد: «به سلامتی.» 
۱۴ پس گفت: «با تو حرفی دارم.» او گفت: «بگو.»
۱۵ گفت: تو می‌دانی که سلطنت با من شده بود و تمامی اسرائیل روی خود را به من مایل کرده بودند تا سلطنت نمایم. اما سلطنت منتقل شده، از آنِ برادرم گردید زیرا که از جانب خداوند از آن او بود. 
۱۶ و الآن خواهشی از تو دارم؛ مسألت مرا رد مکن. او وی را گفت: «بگو.» 
۱۷ گفت: «تمنّا این که به سلیمان پادشاه بگویی زیرا خواهش تو را رد نخواهد کرد تا اَبیشَک شونمیه را به من به زنی بدهد.» 
۱۸ بَتْشَبَع گفت: «خوب، من نزد پادشاه برای تو خواهم گفت.» 
۱۹ پس بَتْشَبَع نزد سلیمان پادشاه داخل شد تا با او دربارة اَدُنیا سخن گوید. و پادشاه به استقبالش برخاسته، او را تعظیم نمود و بر کرسی خود نشست و فرمود تا به جهت مادر پادشاه کرسی بیاورند و او به دست راستش بنشست. 
۲۰ و او عرض کرد: «یک مطلب جزئی دارم که از تو سؤال نمایم. مسألت مرا رد منما.» پادشاه گفت: «ای مادرم بگو زیرا که مسألت تو را رد نخواهم کرد.» 
۲۱ و او گفت: «اَبیشَک شونمیه به برادرت اَدُنیا به زنی داده شود.» 
۲۲ سلیمان پادشاه، مادر خود را جواب داده، گفت: «چرا اَبیشَک شونَمیه را به جهت اَدُنیا طلبیدی؟ سلطنت را نیز برای وی طلب کن چونکه او برادر بزرگ من است، هم به جهت او و هم به جهت ابیاتار کاهن و هم به جهت یوآب بن صَرُویه.» 
۲۳ و سلیمان پادشاه به خداوند قسم خورده، گفت: خدا به من مثل این بلکه زیاده از این عمل نماید اگر اَدُنیا این سخن را به ضرر جان خود نگفته باشد. 
۲۴ و الآن قسم به حیات خداوند که مرا استوار نموده، و مرا بر کرسی پدرم، داود نشانیده، و خانه‌ای برایم به طوری که وعده نموده بود، برپا کرده است که اَدُنیا امروز خواهد مرد.
۲۵ پس سلیمان پادشاه به دست بَنایاهُو ابن یهُویاداع فرستاد و او وی را زد که مرد. 
۲۶ و پادشاه به ابیاتار کاهن گفت: «به مزرعة خود به عناتوت برو زیرا که تو مستوجب قتل هستی، لیکن امروز تو را نخواهم کشت، چونکه تابوت خداوند، یهُوَه را در حضور پدرم داود بر می‌داشتی، و در تمامی مصیبت‌های پدرم مصیبت کشیدی.» 
۲۷ پس سلیمان، ابیاتار را از کهانت خداوند اخراج نمود تا کلام خداوند را که دربارة خاندان عیلی در شیلوه گفته بود، کامل گرداند. 
۲۸ و چون خبر به یوآب رسید، یوآب به خیمة خداوند فرار کرده، شاخهای مذبح را گرفت زیرا که یوآب، اَدُنیا را متابعت کرده، هر چند اَبْشالوم را متابعت ننموده بود. 
۲۹ و سلیمان پادشاه را خبر دادند که یوآب به خیمة خداوند فرار کرده، و اینک به پهلوی مذبح است. پس سلیمان، بَنایاهُو ابن یهُویاداع را فرستاده، گفت: «برو و او را بکش.» 
۳۰ و بَنایاهُو به خیمة خداوند داخل شده، او را گفت: «پادشاه چنین می‌فرماید که بیرون بیا.» او گفت: «نی، بلکه اینجا می‌میرم.» و بَنایاهُو به پادشاه خبر رسانیده، گفت که «یوآب چنین گفته، و چنین به من جواب داده است.» 
۳۱ پادشاه وی را فرمود: موافق سخنش عمل نما و او را کشته، دفن کن تا خون بی گناهی را که یوآب ریخته بود از من و از خاندان پدرم دور نمایی. 
۳۲ و خداوند خونش را بر سر خودش رد خواهد گردانید به سبب اینکه بر دو مرد که از او عادل‌تر و نیکوتر بودند هجوم آورده، ایشان را با شمشیر کشت و پدرم، داود اطلاع نداشت، یعنی اَبْنِیر بن نیر، سردار لشکر اسرائیل و عماسا ابن یتَر، سردار لشکر یهودا.
۳۳ پس خون ایشان بر سر یوآب و بر سر ذُریتش تا به ابد برخواهد گشت و برای داود و ذریتش و خاندانش و کرسی‌اش سلامتی از جانب خداوند تا ابدالآباد خواهد بود.
۳۴ پس بَنایاهُو ابن یهُویاداع رفته، او را زد و کشت و او را در خانه‌اش که در صحرا بود، دفن کردند.
۳۵ و پادشاه بَنایاهُو ابن یهُویاداع را به جایش به سرداری لشکر نصب کرد و پادشاه، صادوق کاهن را در جای ابیاتار گماشت. 
۳۶ و پادشاه فرستاده، شِمْعِی را خوانده، وی را گفت: به جهت خود خانه‌ای در اورشلیم بنا کرده، در آنجا ساکن شو و از آنجا به هیچ طرف بیرون مرو. 
۳۷ زیرا یقیناً در روزی که بیرون روی و از نهر قِدرون عبور نمایی، بدان که البته خواهی مرد و خونت بر سر خودت خواهد بود.
۳۸ و شِمْعِی به پادشاه گفت: «آنچه گفتی نیکوست. به طوری که آقایم پادشاه فرموده است، بنده‌ات چنین عمل خواهد نمود.» پس شِمْعِی روزهای بسیار در اورشلیم ساکن بود. 
۳۹ اما بعد از انقضای سه سال واقع شد که دو غلام شِمْعِی نزد اَخِیش بن مَعْکه، پادشاه جَتّ فرار کردند و شِمْعِی را خبر داده، گفتند که «اینک غلامانت در جَتّ هستند.» 
۴۰ و شِمْعی برخاسته، الاغ خود را بیاراست و به جستجوی غلامانش، نزد اَخِیش به جَتّ روانه شد، و شِمْعِی رفته، غلامان خود را از جَتّ باز آورد. 
۴۱ و به سلیمان خبر دادند که شِمْعِی از اورشلیم به جَتّ رفته و برگشته است. 
۴۲ و پادشاه فرستاده، شِمْعِی را خواند و وی را گفت: آیا تو را به خداوند قسم ندادم و تو را به تأکید نگفتم در روزی که بیرون شوی و به هر جا بروی یقین بدان که خواهی مرد، و تو مرا گفتی سخنی که شنیدم نیکوست. 
۴۳ پس قسم خداوند و حکمی را که به تو امر فرمودم، چرا نگاه نداشتی؟ 
۴۴ و پادشاه به شِمْعِی گفت: تمامی بدی را که دلت از آن آگاهی دارد که به پدر من داود کرده‌ای، می‌دانی و خداوند شرارت تو را به سرت برگردانیده است. 
۴۵ و سلیمان پادشاه، مبارک خواهد بود و کرسی داود در حضور خداوند تا به ابد پایدار خواهد ماند.
۴۶ پس پادشاه بَنایاهُو ابن یهُویاداع را امر فرمود و او بیرون رفته، او را زد که مرد. و سلطنت در دست سلیمان برقرار گردید.

                                                                                   
اول پادشاهان-باب دوم 1Kings-02 Reviewed by جواد on دوشنبه, آذر ۱۶, ۱۳۹۴ Rating: 5
All Rights Reserved by Jehovah Lord | Copyright © 2009 - 2025
Designed by , Javad Sorahi

فرم تماس

نام

ایمیل *

پیام *

با پشتیبانی Blogger.